ای سا گلی

سلام عزیزم الهی که مامانی فدای شما دختر ناز بشه

شرمنده ام خیلی زیاد  می دونم که تغریبا یک ماه که چیزی ننوشته ام اخه ااز دست دو تا دختر نازو شیطون وقتی واسه مامانی نمونده

میخوام اول از همه از یک صبح قشنگ و به یاد ماندنی واست بگم روزی که ایسا جون به دنیا اومد

خیلی بیمقدمه و غیر منتظره،

انگار که خیلی عجله داشتی یه ماه زودتر از موعد مقرر که 4 مهر بود،وبا اومدنت دوباره خونمون پر از شادی شد 6 شهریور 93 ساعت  6 و 50 دقیقه صبح  به دنیا اومدی درست همون روزی که عقد عموت بود روزی که مصادف بود با روز دختر و چه روز به یاد ماندنی شد برای تمام اعضای خانواده،

وقتی اولین بار دیدمت چشات باز بود و نگاهم میکردی و من اشک شوق میریختم .چقدر شبیه ابجی ایلینت بودی توی بیمارستان همش ایلین صدات می کردم  وقتی هم که خونه اومدیم تا 10 روز زهرا صدات کردیم .اولین بار که ایلین ایسا کوچولو را دید چه لحطه به یاد ماندنی و شیرینی بود از خوشحالی بغلت کردو مدام بوست میکرد و میگفت مامان نسیم نی نی از شکمت بیرون اومد

و خدا چقدر دوسم داشت که دوتا دختر نازو مهربان به من هدیه داد

اسمت را ای سا گرفتیم به معنی مانند ماه ،و چه صورت زیبایی داری عریرکم درست به معنی اسمت

و تمام اعضای خانواده برای دیدن ایسا جون به خونمون اومدن

اما ایلین من خیلی اروم و ساکت شده با کسی حرف نمی زنه با بچه ها بازی نمی کنه شاید فکر میکنی که ایسا جای شما را گرفته و من بابت شما خیلی ناراحتم ، اما اینو باید بدونی که هر دو تاتونو به اندازه تمام  دنیا دوست دارم  و هر کدومتون جای خودتون و تو دل من و بابایی دارین .بعد چند روز بهتر شدی اما اجازه نمی دی که ایسا را کسی بغل کنه و می خوای تمام کارهای ایسا جون و خودت انجام بدی  جدیدا هم که تا سر ما را دور می بینی میری از گهواره بلندش می کنی و دورش می دی اصلا به حرف ما ها هم گوش نمی دی خیلی وروجک شدی 

ایسا کوچولو را خیلی اذیت می کنی و من و بابایی تمام تلاشمون را می کنیم که این حس حسادتت کمتر یشه اما حریف شما نمی شیم 

از اول مهر هم شما را فرستادیم مهد قران  پشت خونمون که اونم کلی ماجرا داشت 

حالا می خوام عکس های ایسا جونمو  بذارم تو وبلاگ ابجیش و این میشه خاطرات مشترک شما عزیزای من برمی گردیم به 6 شهریور  بیمارستان ثامن الاعمه گلوگاه

  وقتی که ایسا خانمم به دنیا اومد ساک لباساش حاضر نبود و تا بابایی بره اونارو از خونه بیاره لباس بیمارستان تنت بود    و این اولین عکسیه که من  از دختر نازم گرفتم 

وزنتم بو د2 کیلو 700 گرم و اندازه قدتم بود 46  ابروهات هنوز در نیومده اما معلومه که رنگ چشمهات مثل ابجی جونت ابیه

تو بیمارستان بهت سرم قندی می دادیم 

   وقتی که ابردیمت خونه یه مقدار زردی داشتی که اونم با خوردن شیر رفع شد  و من بیشترین ترسم بابت عفونت چشمات بود  و من و بابایی به همرا ه خاله جون شما را بردیم دکتر چشم سمت چپت  بهتر شد اما از اون یکی چشمت هنوز عفونت داشت که اونم بعد 2 یا 3 روز خوب شد